فرشته زمستونی منفرشته زمستونی من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

نفس مامان وباباش

یه اتفاق کوچولو

دیروز عصر محمدم رفت.منم بوفه رو تمیز کردم جمعه هم که کارگر دارم.بابا ارومش نمیگرفت تنها باشم خلاصه قرار شد شب ساعت 11 بیاددنبالم.ساعت 11 حاضر واماده اومدم ازخونه بیرون حالا بماند که نصف اشپزخونه رو ریختم بیرون تا صبحزود برگردم که تمیز کنم اشپزخونه رو.اومدم ایمن عمل کنم با اسانسور نرم اخه بعضی وقتها گیر میکنه.از پلهاومدم پایین یهو پام در رفت و افتادم پایین یه صدای گرومپ بلندی داد که نگو گفتم الان همه میریزن بیرون به زور پاشدم و رفتم تو حیاط دیدم نمیتونم درست راه برم بابا هم کهاومد به زور سوار ماشین شدم.صبح انقققققدر درد داشتم که مامان و بابا به زور بردنم بیمارستان بببببببلللللللللللله استخوان دنبالچه ام ترک خورده.یعنی میبینن شانسوو؟دم عید هم...
27 اسفند 1392

بدون عنوان

 الان با یه سر درد شدید مینویسم چه قدر خوبه که خدا به انسانها اشک داده همین که دلت یه کم سنگینی میکنه                                                با یه کوچولو گریه راحت میشی   خدایا ازت متشکرم بابت تک تک قطره های اشکی که تو وجودم قرار دادی ازت ممنونم که هیچوقت تنهام نذاشتی با اینکه من بهت پشت کردم خدایا دستاتو همیشه رو شونه هام احساس میکنم. فردا مسلما یه روز خاصه یه شروع دوبار...
9 اسفند 1392
1